جدول جو
جدول جو

معنی روشن کردن - جستجوی لغت در جدول جو

روشن کردن(شَ / شِ دَ)
بزدودن. جلا دادن. جلا. (مجمل اللغه). صقل. صیقل زدن. زدودن. جلادادن. صیقل کردن شمشیر و آینه و جز آن. صیقل کردن. صقال. صافی کردن. بزدودن زنگ. (یادداشت مؤلف). تجلیه. (دهار). تصفیه. (دهار) (منتهی الارب) :
فرستاد از آن آهن تیره رنگ
یکی آینه کرده روشن ز زنگ.
فردوسی.
چو زنگی که بستر ز جوشن کند
چو هندو که آئینه روشن کند.
(گرشاسب نامه).
آئینه خویش را به صیقل دادم
روشن کردم به پیش خود بنهادم
در آینه عیب خویش چندان دیدم
کز عیب دگر کسان نیامد یادم.
؟
در آن کوره کآئینه روشن کنند
چو بشکست از آئینه جوشن کنند.
نظامی.
- روشن کردن آهن یا فلز دیگر، صیقلی کردن آن. جلا دادن به آن. زدودن زنگ آن. (یادداشت مؤلف).
- روشن کردن سواد، ملکۀ خواندن بهم رساندن. (آنندراج) :
در دبستان تأمل کرده ای روشن سواد
ابجد اطفال باشد خط پیشانی مرا.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب روشن شدن سواد در ذیل مادۀ روشن شدن شود.
- روشن کردن سینه، اخلاط آن را با سرفه و تنحنح بیرون کردن. تصلیۀ صوت. صافی کردن سینه و صوت. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب روشن کردن آواز و گلوروشن کردن در ذیل همین ماده شود.
- ، صاف و روشن کردن درون. درخشان کردن ضمیر. پاک کردن دل:
تو آنی که روشن کنی سینه را
در او آری آئین آئینه را.
نظامی.
- روشن کردن شراب یا مطبوخی، ترویق آن. پالودن آن. صافی و بی درد ساختن آن. (یادداشت مؤلف).
- روشن کردن مغز، صحیح الفکرکردن مغز را. (آنندراج).
- گلو روشن کردن، سینه صافی کردن. اح اح کردن. تأحیح. تنحنح. سرفه های سست کردن تا گلو از جزیی خلط پاک شود. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب روشن کردن سینه در ذیل همین ماده شود.
، تابان کردن. درخشان کردن. اضاءه. تنویر. اناره. مقابل تاریک کردن. (یادداشت مؤلف). استضائه. (از منتهی الارب). اضائه. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). اناره. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). تنویر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (المصادر زوزنی) :
چو خورشید و چو ایمان شو که ویرانهاکنی روشن
برهنه جامه ها می بخش اگر خورشید ایمانی.
خاقانی.
چرا با جوانان نیایی به جمع
که روشن کنی مجلس ما چو شمع.
(بوستان).
گر شمع نباشد، شب دلسوختگان را
روشن کند این غرۀ غرا که تو داری.
سعدی.
- روشن کردن نابینا، بینا ساختن وی. نور و بینایی بخشیدن به دیدگان وی: آورده اند که در آن تاریخ حکیمی از سرندیب آمده بود که نابینا را روشن همی کرد. (گلستان).
- اختر و ماه کسی را روشن کردن، کنایه از رونق دادن کار کسی. تابان ساختن بخت وی:
بزرگی ببینم به درگاه او
که روشن کند اختر و ماه او.
فردوسی.
- خانه روشن کردن یا روشن کردن خانه، در نزع و جان کندن افتادن. (آنندراج). افاقه گونه ای که میرنده را کمی پیش از مرگ دست دهد. (یادداشت مؤلف).
، برافروختن. افروختن. فروختن. مشتعل ساختن. اشعال. شعل. برگیرانیدن. (یادداشت مؤلف).
- روشن کردن رادیو یا تلویزیون یا یخچال و دیگر وسایل الکتریکی، به برق وصل کردن آنها. به کار انداختن آنها. وادار داشتن به کارکردن آنها.
، آشکار کردن. آشکار ساختن. واضح کردن. ظاهر ساختن. مقابل مخفی کردن. مقابل پنهان کردن. (یادداشت مؤلف) :
گر خواهد کشتن به دهن کافر او را
روشن کندش ایزد بر کامۀ کافر.
ناصرخسرو.
چو آن کس نباشد نکوگوی من
که روشن کند عیب بر روی من.
(بوستان).
- روشن کردن نام کسی، زنده کردن. آشکار ساختن. بر سر زبانها انداختن. (یادداشت مؤلف) :
که روشن کنی نام سام سوار
به گیتی نبوده چو اونامدار.
فردوسی.
- روشن کردن نبشته، اعراب و نقطه گذاردن بدان. (یادداشت مؤلف).
، توضیح. شرح. تشریح. شرح دادن. بوضوح بیان نمودن. شرح کردن. (از یادداشت مؤلف). شرح. (دهار) : تفسیر، روشن کردن معنی. (ترجمان القرآن) (دهار).
- روشن کردن حساب، پس ا ز رسیدگی پیدا کردن مبلغ صحیح آن. (یادداشت مؤلف).
- روشن کردن سبق، حفظ و ازبر نمودن سبق. (آنندراج).
- روشن کردن سخن، بشرح و بسط گفتن سخن. (از آنندراج).
- روشن کردن مطلب یا سخن یا امر یا وضعی، آشکار ساختن آن. تبیین آن. ایضاح آن. (یادداشت مؤلف).
، به حال آوردن. سر حال آوردن. کسالت و سستی را رفع کردن. خمار و مستی را بر طرف کردن: پس از مستی سخت، کمی آب انار خوردم مرا روشن کرد. (از یادداشت مؤلف).
- روشن کردن جان یا روان، روشن کردن دل. فرح بخشیدن. (یادداشت مؤلف). صفا بخشیدن. از تاریکی و کدورت برآوردن. زدودن زنگ کدورت:
اگر شاه روشن کند جان من
فرستد ورا سوی ایوان من.
فردوسی.
کزآن مرد داننده جوشن کند
روان را بدان چیز روشن کند.
فردوسی.
گرایدون که آید به نزدیک ما
کند روشن این جان تاریک ما.
فردوسی.
ترا رفت باید به نزدیک اوی
که روشن کنی جان تاریک اوی.
فردوسی.
که آیی خرامان سوی خان من
چو خورشید روشن کنی جان من.
فردوسی.
و رجوع به ترکیب ’روشن کردن دل’ در ذیل همین ماده شود.
- روشن کردن چشم، بر بینایی آن افزودن. (یادداشت مؤلف) : و از خاصیتهای زر یکی آن است که دیدار وی چشم را روشن کند و دل را شادمان گرداند. (نوروزنامه).
- ، شادمان ساختن کسی.
- روشن کردن دل، فرح بخشیدن. (یادداشت مؤلف) :
آن حوض آب روشن و آن کوم گرد او
روشن کند دلت چو ببینی در آینه.
بهرامی سرخسی.
- ، بینا و آگاه کردن دل:
دل ز همت بلند و روشن کن
روی روشن چه سود و قد چو بیل.
ناصرخسرو.
و رجوع به ترکیب روشن کردن جان یا روان در ذیل همین ماده شود
لغت نامه دهخدا
روشن کردن
جلا دادن، صیقل دادن، زدودن
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
روشن کردن
افروختن، باز کردن، راه انداختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روشن کردن
تشغيلٌ
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
دیکشنری فارسی به عربی
روشن کردن
Brighten, Illuminate, Lighten
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
روشن کردن
éclairer, illuminer, éclaircir
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
روشن کردن
रोशन करना , हलका करना
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
دیکشنری فارسی به هندی
روشن کردن
освещать , осветлять
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
دیکشنری فارسی به روسی
روشن کردن
erhellen, erleuchten, aufhellen
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
دیکشنری فارسی به آلمانی
روشن کردن
освітлювати , освітлювати
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
روشن کردن
oświetlać, rozjaśniać
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
دیکشنری فارسی به لهستانی
روشن کردن
照亮 , 变亮
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
دیکشنری فارسی به چینی
روشن کردن
iluminar, clarear
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
روشن کردن
illuminare, schiarire
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
روشن کردن
iluminar, aclarar
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
روشن کردن
verlichten
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
دیکشنری فارسی به هلندی
روشن کردن
menerangi, mencerahkan
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
روشن کردن
روشن کرنا , روشن کرنا
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
دیکشنری فارسی به اردو
روشن کردن
আলোকিত করা
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
دیکشنری فارسی به بنگالی
روشن کردن
ส่องสว่าง , ส่องสว่าง , ทำให้สว่าง
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
دیکشنری فارسی به تایلندی
روشن کردن
kuangaza, kumulika
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
روشن کردن
밝히다 , 비추다 , 밝게 하다
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
دیکشنری فارسی به کره ای
روشن کردن
明るくする , 照らす
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
روشن کردن
להאיר , להאיר
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
دیکشنری فارسی به عبری
روشن کردن
aydınlatmak
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روانه کردن
تصویر روانه کردن
روانه ساختن، روان کردن، راهی کردن، گسیل کردن، فرستادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان کردن
تصویر روان کردن
روان گردانیدن، روان ساختن، جاری کردن، جریان دادن، کنایه از ازبر کردن درس یا مطلبی، برای مثال ما طفل مکتبیم و بود گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی - لغتنامه - روان کردن)، کنایه از رواج دادن، روغن زدن و نرم کردن، روانه کردن، گسیل داشتن، فرستادن، به راه انداختن
فرهنگ فارسی عمید
(شَ / شِ بَ تَ)
رفتن. به پیش یا به بالا رفتن: در سر مزار ایشان چناری غریب و مهیب است که دستها هرطرف از سر قبر بابا گذرانیده و به بالا رفته و دیگر به پایین آمده و از طرفی دیگر به بالا از روی قبر روش کرده و بالا رفته چنانکه هیچ شکستی و ضربی بر قبر واقع نشده. (مزارات کرمان ص 132). و رجوع به روش شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ /دِ)
صقیل. مصقول. صیقل زده. صیقل کرده. زدوده. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مادۀ روشن کردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ / یِ دَ)
فرستادن. گسیل داشتن. روانه کردن. ارسال کردن: اگر رسول فرستد حکم را مشاهده باشد. گفتند سخت صواب است روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). روز پنجشنبه هشتم این ماه روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344).
تا ز پیش پدر روان کردی
خون دل بر رخم روان کردی.
مسعودسعد.
روان کرد مرکب به میعادگاه
پذیره که دشمن کی آید ز راه.
نظامی.
چو طالع موکب دولت روان کرد
سعادت روی در روی جهان کرد.
نظامی.
یکی هفته به نوبتگاه خسرو
روان می کرد هر دم تحفه ای نو.
نظامی.
امروز یقین شد که تو محبوب خدایی
کز عالم غیب این همه دل با تو روان کرد.
سعدی.
رسولی هنرمند و عالم به طی
روان کرد و ده مرد همراه وی.
(بوستان).
ز مشرق به مغرب مه و آفتاب
روان کرد و بنهاد کشتی بر آب.
(بوستان).
جوابی مختصر چنانچه مصلحت دید نوشت و روان کرد. (گلستان).
بر آب حرف غمش میزنم رقم شب وروز
به دوست نامه روان میکنم بدین دستور.
واله هروی (از آنندراج).
از مژه کردم روان بروفتن ره
مشت خسی هدیه رهگذار هری را.
واله هروی (از آنندراج).
و رجوع به روان و روان شدن شود، جاری کردن. جریان دادن:
بدو گفت چون است ای ماهروی
روان کرد آزاده از دیده جوی ؟
فردوسی.
فرنگیس رخ خسته و کنده موی
روان کرده بر رخ ز دو دیده جوی.
فردوسی.
یکی رخش دارد به زیر اندرون
به بیشه ز شیران روان کرده خون.
فردوسی.
و بجای سنگ، گوهر و مرجان در حوضها بریختند و جویها در آن بهشت روان کردند. (قصص الانبیاء).
تا ز پیش پدر روان کردی
خون دل بر رخم روان کردی.
مسعودسعد.
و اشک ندامت بر صفحات وجنات از فوارۀ دیدگان روان کرد. (سندبادنامه ص 153).
فرودآمد زتخت آن روز دلتنگ
روان کرده ز نرگس آب گلرنگ.
نظامی.
آب را ببرید و جو را پاک کرد
بعد از آن در جو روان کرد آب خورد.
مولوی.
کم می نشود تشنگی دیدۀ شوخم
با آنکه روان کرده ام از هر مژه جویی.
سعدی.
و رجوع به روان و روان شدن شود.
- روان کردن آب، تفجیر. (دهار).
- روان کردن آب و آنچه بدان ماند، انهار. اساله. (تاج المصادربیهقی).
، بمجاز، پرتاب کردن. رها کردن. افگندن. انداختن: منجنیقها بر کار کرد و سنگ روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113) ، نافذ کردن. انفاذ. اجراء. مجری ساختن: تنفیذ، روان کردن فرمان. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به روان شود.
- دست کسی را در کاری روان کردن، دست وی را بازگذاشتن. اختیار دادن وی را در تنفیذ و اجرای فرمان: و دست او در حل و عقد و حبس و اطلاق روان کرد. (ترجمه تاریخ یمینی).
، رایج ساختن. رواج دادن: ترویج، روان کردن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به روان و روان شدن شود، از بر کردن درس و سبق و ابجد و خط و سواد. نیک آموختن درس را و جز آن. روان داشتن. روان ساختن. (آنندراج) :
کند از قد چو روان ابجدیکتایی را
سرو بر باد دهد دفتر رعنایی را.
تأثیر (از آنندراج).
نبود مکتب ایجاد جای آن مهلت
که طفل اشک تواند سبق روان کردن.
تأثیر (از آنندراج).
جز این ادیب نگوید به ما که چون طفلان
روان کنید سواد و سیه کنید بیاض.
نظیری نیشابوری (از آنندراج).
ما طفل مکتبیم و بود گریه درس ما
ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم.
ابوالقاسم فندرسکی (از آنندراج).
و رجوع به روان و روان داشتن و روان ساختن شود، نرم و سهل و تند کردن حرکت دندانۀ قفلی یا کشوی یا پیچی و امثال آن با سوهان کردن و یا روغن زدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رودل کردن
تصویر رودل کردن
ثقل معده پیدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روانه کردن
تصویر روانه کردن
حرکت دادن راهی کردن، ارسال کردن فرستادن (نامه و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برون کردن
تصویر برون کردن
بیرون کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روان کردن
تصویر روان کردن
گسیل داشتن، روانه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوشه کردن
تصویر غوشه کردن
دوانیدن دو اسب را با یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار